دی ماه سال گذشته به فروشگاه نشر چشمهی دلشدهگان مشهد دعوت شدم تا دربارهی داستاننویسی با دوستان مشهدی علاقهمند صحبت کنم. ابتدا من دربارهی تفاوتهای داستان مدرن و رئالیستی صحبت کردم و در پایان بحث به صورت گفتوگو ادامه پیدا کرد. خبرنگار خبرگزاری رضوی هم در این جلسه حضور داشته و گزارشی از این نشست تهیه کرده که گرچه طبعاً به دلیل پیادهکردن متن از روی گفتهها و گاهی خلاصهکردن اشکالاتی دارد، اما من بخش مربوط به تفاوتهای دو نوع داستان را عیناً از روی متن خبرگزاری نقل میکنم و خوانندهی علاقهمند به خواندن پرسش و پاسخها و مقدمات خبرنگار و عکسهای جلسه را ارجاع میدهم به خود خبرگزاری.
زمانی که "تولستوی"، "موپاسان"، "تواین" و "گوگول" در غرب داستان مینوشتند ما در ایران حکایت و رمانس مینوشتیم و داستاننویسی جدید در کشورمان حدود 115 سال سابقه دارد. جریان ادبیات مدرن غرب در اواخر قرن 19 به وجود آمد و نویسندههایی مانند "جویس"، "فاکنر"، "کافکا" و "پروست" از آغاز قرن بیستم به عنوان نویسنده مدرن شروع به کار کردند. اما اگر داستاننویسی را در ایران با غرب مقایسه کنیم، داستاننویسی ما تازه دورانی شروع میشود که غرب به داستاننویسی مدرن رسیده است. آن دوران، در ایران نویسندگانی مانند "جمالزاده"، "بزرگ علوی" و "هدایت" به سبک رئالیسم مینویسند. البته هدایت چون با ادبیات فرانسه آشنا استو با آثار سوررئال و امپرسیونیسم نیز بیگانه نیست، اثری مانند "بوف کور" خلق میکند که کاملا مدرن است. در آن دوران، کشورهای اروپایی مکاتب ادبی را از سر گذراندهاند و راجع به هر کدام 40، 50 سال حرف زدهاند، کتاب نوشتهاند و بحث کردهاند و آن را هضم کردهاند و سپس در تقابل با آن، جریان جدیدی به وجود آوردهاند. مثل رئالیستها در برابر رومانتیکها. ولی در ایران نویسندههای همنسل مثل "گلشیری"، "محمود" و "دولتآبادی" هر کدام یک جور نوشتهاند. علت این است که ما آن جریانها را از سر نگذراندهایم و آنها همه ترجمه شده و در اختیار نویسنده ایرانی قرار گرفته است. در نتیجه ما در داستاننویسان همعصر، جریان سیال ذهن و رئالیسم جادویی و ناتورالیسم و. را در کنار هم داریم. هر نویسندهای تاثیر گرفته از یک مکتب مینویسد و ما هم به عنوان خواننده گیج میشویم و شروع میکنیم به مقایسه که نتیجهای ندارد و قابل تفکیک نیست».
حسین سناپور داستاننویس پیشکسوت کشورمان با این مقدمه، وارد بحث اصلی کارگاه یعنی مقایسه داستان رئال و مدرن میشود. او در نخستین دقایق کارگاه آموزشیاش، بخشی از داستان "کریستین و کید" گلشیری را میخواند تا با مقایسه آن با آغاز داستان رئال "همسایهها" اثر احمد محمود، بیشتر متوجه تفاوت این دو گونه داستان شویم: چرا به من میگفتند یا میگویند؟ تازه مسئله اساسی این نیست. آنها میتوانستند ساعتها هفتهاییکی دو شب با هم باشند و بیدغدغه مزاحمتی بگویند برای هم و هرچه دلشان بخواهد و دیگر اینکه مرد دوستم خوب میتوانست به انگلیسی حرف بزند و زن که انگلیسی است اجباری نداشت در چشمهای او نگاه کند و جمله را از اول تکرار کند و دنبال لغت آسانتر و دمدستتری بگردد. فارسی را خیلی کم میدانست. یک جمله را با مِنمِن میساخت». اینجا زمان و مکان نامعلوم است. راوی مشخص نیست و حتی داستان با سوال شروع میشود. این جنس یک داستان مدرن است که به ما میگوید چیزی خیلی روشن نیست و اگر میخواهی بفهمی باید صبور باشی و دقت کنی و به مسائل توجه کنی و جلو بروی و خودت آنها را کنار هم بگذاری. یعنی تو وارد یک جهان مبهم شدی که شناخت آن ساده نیست. این نوشته انعکاسی است از جهانی که خیلی قابل فهم نیست و برای شناختش باید تقلا و توجه کرد. وقتی اثری مانند کریستین و کید یا "شازده احتجاب" را میخوانید میبینید پیچیدگیهایی دارد که به راحتی نمیشود با آن ارتباط برقرار کرد. اگر تفاوت بین این نوع داستان را بفهمیم که چرا همسایهها با یک تکنیک و شازده احتجاب با تکنیک دیگر نوشته شدهاند، هم خواندن هر کدام آسانتر میشود و هم به جهانهایی توجه میکنیم که پیش از این توجه نمیکردیم و به عنوان نویسنده میتوانیم بهتر بنویسیم.
احمد محمود نویسندهای رئالیست است و گلشیری نویسندهای مدرن. هر کدام دو قله ادبیات داستانی کشور هستند که تکنیکهایشان را خیلی خوب اجرا کردهاند. رمان همسایهها با این جملات شروع میشود: باز فریاد بلور خانم توی حیاط دنگال پیچید. امان آقا کمربند پهن چرمی را کشیده است به جانش. هنوز آفتاب سر نزده است. با شتاب از توی رختخواب میپرم و از اتاق میزنم بیرون. مادرم تازه کتری را گذاشته است روی چراغ. تاریک روشن است. هوا سرد است.». در همان خطوط ابتدای داستان، تصویری روشن از وقایعی که اتفاق میافتد را داریم. این کار داستان رئال است. داستانی که به همین منوال پیش میرود و ما هیچ شک و ابهامی راجع به افراد، مکان و زمان نداریم. همه چیز معلوم است. به همین دلیل ارتباط گرفتن با داستان رئالیستی آسان است. خصوصا در داستانی به قلم احمد محمود که توصیفها دقیق و موجز همراه با حرکت است و ما خیلی روان و راحت پیش میرویم. این آشکاری در همه داستانهای رئال عمومیت دارد».
تفاوت دو نگاه در داستان رئال و مدرن
سناپور در ادامه کارگاه که نفرات دیگری به جمع اضافه شدهاند، تفاوت در داستان رئال و مدرن را ناشی از تفاوت دو نگاه دانسته و توضیح میدهد: نگاه رئالیستی میگوید جهان قابل فهم است و ما روی خیلی مسائل آن اتفاق نظر داریم و میتوانیم تجربهها و دانش و بینش خود را راحت با شما در میان بگذاریم. به همین دلیل اکثر داستانهای کلاسیک با دانای کل یا اول شخص با سطح دانش و بینش بالا نوشته میشود. چون نویسنده چیزهایی که میداند را در اختیار ما میگذارد. مثل تولستوی که در جهان غرب در حد یک فیلسوف و قدیس است. نویسندهها میگفتند ما به بینشی رسیدهایم که باید آن را با شما در میان بگذاریم. خواننده هم همین را میخواست و به نویسنده میگفت تو صاحب حکمت هستی. پس این جهان را برای من روشن کن. هنوز هم تصور خواننده این است که نویسنده خیلی میداند. در واقع انتظار این بود که نویسنده، داناییاش را عرضه کند. معمولا در داستان رئال راوی میگفت این آدم این بود. گذشتهاش چنین بود. اگر این کار را نمیکرد این میشد و حتی گاهی با شخصیت حرف میزد که چرا این کار را کردی؟ ولی در آثار نویسندههای مدرن، همه چیز با سوال شروع میشود. مثلا در داستان کوتاه "شب شک" گلشیری، سه نفر دوست خود را اذیت کردند و حالا نمیدانند چه اتفاقی برایش افتاده و حدس میزنند
خودش را کشته ولی به این مسئله شک دارند. در این نوع آثار، شخصیتها مدام با تردید و سوال حرف میزنند. خلاف راوی داستانهای رئالیستی، اینجا نویسنده از فراز پایین آمده و میگوید من هم مثل شما هستم و خیلی نمیدانم. به خیلی چیزها دقت کردهام اما دربارهشان مطمئن نیستم. مدام شکها و نادانستههایش را به ما عرضه میکند.
اگر انتظار داشته باشیم داستان، جهان را به ما نمایان کند و انگیزه همه اتفاقها و اعمال شخصیتها را به ما بگوید، باید داستان رئالیستی بخوانیم. در داستان مدرن، شخصیتها اغلب با خودشان مشکل دارند. شاید بدانند چکار کردند ولی فردایش میفهمند کارشان دلیل دیگری داشته است. مدام در حال تغییر نظر هستند. مثلا در شروع کتاب بوف کور داریم: در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. اين دردها را نمیشود به كسی اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهای باورنكردنی را جزء اتفاقات و پيشامدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر كسی بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی میكنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقی كنند. زيرا بشر هنوز چاره و دوایی برايش پبدا نكرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسيله افيون و مواد مخدره است ولی افسوس كه تاثير اين گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسكين بر شدت درد میافزايند». اینجا داستان از پایان شروع میشود و راوی، شخصیتی است که میخواهد یک سری ماجراهایش را به ما بگوید که روحش را میآزارد. ولی این اتفاقها انقدر عجیب هستند که شک دارد بتواند تعریف کند و قابل فهم باشند. او حتی نمیداند چه اتفاقاتی برایش افتاده است و آنها را در خواب یا بیداری دیده است. این آدم پر از تردید است و مثل اغلب شخصیتهای داستان مدرن، با جمع تفاوت و فاصله دارد. برعکس، در داستانهای رئالیستی، برای شخصیت داستان، ناشناختهها در آینده هستند و نسبت به آینده کنجکاوی دارد.
ما هم به عنوان مخاطب میخواهیم همراهیاش کنیم. اما در داستان مدرنی مثل شازده احتجاب ما با شخصیتی روبرو هستیم که تمام داستان به گذشتهاش برمیگردد و اتفاقاتی که رخ داده است و شخصیت، دلایل آنها را نمیداند. یک دلیل اینکه خیلی از نویسندههای مدرن شخصیتهای عجیب خلق میکنند، مثل یک روانی یک بچه یک راوی غیرقابل اعتماد که جهانی را معرفی میکند که با دروغ آمیخته است، همه برای این است که از جهان متعارفی که ما میشناسیم یک قدم آنطرفتر بروند و از زاویه خاصتری به جهان نگاه کنند و در نتیجه درک خاصتر و تازهتری از جهان به ما بدهند تا ببینیم بنجی یک شخصیت معلول ذهنی درخت را چطور حس میکند و.».
داستان مدرن؛ جهان پیچیدگیها و کلنجارهای ذهنی
حالا نوبت عناصر دیگر داستاننویسی در داستان رئال و مدرن است که نویسنده پیشکسوت به مقایسه آنها بپردازد: زبان در داستانهای رئال مانند همسایهها ساده و روشن است. جملهها تو در تو و پیچیده نیستند و زیادی کوتاه یا بلند به نظر نمیرسند. ولی در داستانهای مدرن نویسنده از انواع تکنیکهای زبانی استفاده میکند. مثلا در رمان "جاده فلاندر" اثر "کلود سیمون"، دو صفحه بدون نقطه نوشته شده است یا "جیمز جویس" در یکی از فصلهای اثر معروف خود "اولیس" اصلا نقطه نیاورده است. گلشیری نیز در اغلب آثارش، بعد از یک جمله، جمله معترضهای میآورد و باز متن را ادامه میدهد و الی آخر. زبان به کار گرفته شده در داستان مدرن، ساده نیست و دارای انعکاسی از پیچیدگی جهان است. در بحث زمان هم این عنصر داستانی در آثار مدرن، گسیخته و پاره پاره است. چرا که تابعی از ذهن شخصیتهای دیگر میشود و درک قبلیما را نسبت به خطی بودن زمان از بین میبرد. برای مکان هم در داستان رئالی مثل همسایهها همه چیز به سادگی قابل تشخیص است و در ذهن مخاطب شکل میگیرد.
در این سبک داستان، تصویر جهان روشن است و مکان و جهانی که بیرون از شخصیتها قرار گرفته است را میشود راحت توصیف کرد و حضورش ربطی به شخصیتها ندارد. ولی حالا نگاهی بکنیم به توصیف مکان در آغاز داستان مدرن "انبارسوزی" اثر ویلیام فاکنر: انباری که قاضی تویش نشسته بود بوی پنیر میداد. اتاق شلوغ بود. پسری هم که ته اتاق قوز کرده بود بوی پنیر را میفهمید و از همانجا که نشسته بود قوطیهای کوتاه و پهنی را که توی رف چیده شده بود میدید. اما از حروفی که روی آنها نوشته بود سر در نمیآورد. فقط از تصویر عفریت سرخ رنگ و پولکهای نقرهای ماهی که روی آن بود میفهمید که توی قوطیها چی هست. پنیر بود که خودش هم بوی آن را میشنید و گوشت بود که توی دلش خیال میکرد بوی آن را هم میشنود. و میان این بوها یک احساسی هم که داشت که فقط کمیاش از ترس بود و بیشترش از یأس و دلواپسی و از سرعت جریان خون بود». این شروع، از نگاه کودک، بدون توجه به حقایق داستان، تصاویری را از محل محاکمه پدر در یک انبار با حضور اهالی ده به ما میدهد ولی کاملا معطوف به بچه است و حس او را منتقل میکند. حالا اگر این اثر، رئال بود، شاید با توصیف کامل انبار و اهالی روستا که در آن حضور دارند و علت محاکمه پدر و صحبتها شروع میشد».
مدرس داستاننویسی در ادامه این بحث میگوید: در یک داستان رئالیستی، نویسنده جهان را طوری که همه میبینند و تجربه میکنند توصیف میکند. ولی در داستان مدرن، جهان معطوف به ذهن شخصیت است. در این گونه آثار، تمرکز روی ذهن شخصیتها است و کلنجارها و پیچیدگیهای ذهن، اهمیت پیدا میکند. داستان مدرن، طوری توصیف میکند که شخصیتهایش میبینند و جهانی خاص را نشان میدهد. مثل "آدمکشها" از "همینگوی". هر چند آثار این نویسنده خیلی ذهنی نیستند و نمایشی هستند ولی مدرن محسوب میشوند. مثلا در داستان آدمکشها تا وقتی که شخصیت برنمیگردد تا پنجره را نگاه کند، به پنجره اشاره نمیشود. در داستان مدرن، ذهن آدمها اهمیت پیدا میکند و به همین دلیل، تکنیکهایی مانند جریان سیال ذهن و تکگویی درونی پررنگ میشود. جهان، جهان کند و کاو ذهن آدمها است و خود شخصیتها مهم و برجسته هستند. برعکس داستانهای رئال مثل آثار تولستوی که ما در خلال هر اثر، جامعه را میبینیم. ولی نویسنده داستان مدرن برای نشان دادن جامعه دست به ترفندهای دیگری میزند. مثل کتاب "گفتگو در کاتدرال" اثر "یوسا" که با حضور پنج شخصیت، انعکاس جامعهی کشور پرو در ذهن آنها نشان داده میشود. اگر بخواهیم به ترتیب جلو برویم میتوان گفت رئالیستها جهان را قابل شناخت میدانند. مدرنیستها جهان را به سختی قابل شناخت میدانند و پستمدرنیستها اعتقاد دارند جهان غیر قابل شناخت است. به همین خاطر به سمت توصیفهای ساده رئال برمیگردند ولی در پایان معلوم نمیشود چرا یکسری اتفاقات رخ میدهد. مثل آثار "کورت وونه گات" یا "اپرای شناور" اثر "جان بارت". در مکتب پستمدرنیسم برعکس رئالیسم که آدمها تعیینکننده و پیشبرنده هستند، شخصیتها هر چه تلاش میکنند اتفاقات به شکل دیگری به وقوع میپیوندد».
درباره این سایت