محل تبلیغات شما

خانم زری نعیمی در آخرین شماره‌ی مجله‌ی جهان کتاب (شماره‌ی ۳۶۱-۳۶۳) نقدی بر "آتش" نوشته‌اند که به درخواست من لطف کردند و آن را برای بازنشر در اختیارم گذاشتند. از ایشان ممنونم.

                                        نقد و بررسیِ آتشِ» سناپور

 

آتش» با کرم‌پودر شروع می‌شود. آن هم کرم‌پورد کارتیه. لادن، راوی داستان است. ترجیح داده به‌جای هر کلام دیگری با یک خطابه‌ی آتشین آرایشی وارد میدان بشود: ای کرم‌پودر کارتیه، چاله‌چوله‌هام را بپوشان لطفاً. ای خط لب ایوسن‌لورن، نشان‌شان بده تمام لب‌هام را، ای کوکو شانل، ای کوکو شانل، که من را می‌بری به باغ‌های پر از شیرینی و پر از خنکی، از خنکی باغ‌هات پُرم کن. خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم، پناه بدهید به من همه‌تان، کاری بکنید از خودتان بشوم، اصلاً شما از من بشوید. ای کشیده‌گی شلوار زارا، ای برازنده‌گی پالتو بِنتون.» خطابه،‌ هم آرایشی است و هم مانکنی است. این خطابه‌ی آرایشی که تمام تمرکزش بر بدن دختر است، می‌تواند نوعی عصیان و اعتراض باشد. بدنی که از هر طرف به اسارت کشیده شده، خودآگاه یا ناخودآگاه برمی‌شورد. بدنی که یاغی‌گری می‌کند. بدن سرکوب شده. حالا همین بدن یاغی می‌خواهد با خط لب ایوسن‌لورن، کوکو شانل و کرم‌پودر کارتیه خود را نشان بدهد و به رخ بکشد. و هم‌چنین در مام این‌ها پناه بگیرد: تمنا می‌کنم پناه بدهید به من همه‌تان.» بدن سرکوب شده، بدن پنهان شده، می‌خواهد به صحنه بیاید. می‌خواهد حرف بزند. با این تاریخ درازی که پشت سر گذاشته، حرف نمی‌زند، فریاد می‌کشد و خطابه‌ی آتشین می‌سراید.

خطابه‌ی آرایشی و فشن‌وار، سویه‌ی دیگری هم می‌تواند داشته باشد. سویه‌ی طبقاتی و اجتماعی و فردی. هر سه را با هم و درهم دارد. لادن با تمنایش و پناه‌طلبی‌اش این وجه را پررنگ‌تر می‌کند. تک‌تک این برندهای جهانی، نمادهای مهم آن طبقه‌ی ایده‌آل لادن هستند. طبقه‌ای که دختر می‌خواهد هر جور که هست به آن وصل شود. می‌خواهد از جنس آن طبقه بشود. لادن از طبقه‌ای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بیزار است. مدینه‌ی فاضله‌ی لادن به‌عنوان یکی از دختران امروز، طبقه‌ی از ما بهترونی است که پول و قدرت در دست آن‌هاست. دست به هر کاری می‌زند تا آن طبقه‌ی دلخواه بپذیرندش و او را از خودشان بدانند. چون بودن و وصل شدن به آن طبقه است که رفاه، امنیت و ثبات با خود می‌آورد. و یک هویت جدید می‌دهد. در عین حال می‌شود به این درک فردی و اجتماعی هم اشاره کرد. درکی که نویسنده تمام آن را در یک خطابه‌ی آرایشی نشان داده. درک دیگری که در این خطابه می‌شود دید، وارونه‌شدگی نسل امروز با نسل دیروز است. نسلی هم‌چون فروغ فرخزاد که خطابه‌هایش سمت‌وسوی دیگری داشت، از صاحبان ثروت و قدرت فاصله گرفته بود و عصیانش علیه تمام نشانه‌هایی بود که وصلش می‌کرد یا شبیه‌اش می‌کرد به طبقات فرادست. جایگاهی که لادن ایستاده، درست نقطه‌ی مقابل جایی است که فروغ با شعرهایش ایستاده است. با این وجود لادن بعد از توسل‌ به نمادهای طبقه‌ی جدید سرمایه و قدرت، وصل می‌کند خودش را به فروغ و شعرهای او: مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش/ ای خانه‌های روشنِ شکاک/ که جامه‌های شسته در آغوش دودهای معطر/ بر بام‌های آفتابی‌تان تاب می‌خورند.» این تناقض یا دوگانگی‌ نشانه‌ی چیست؟ لادن هم از خطِ لبِ ایوسن‌لورن و کوکو شانل و کرم‌پودر کارتیه می‌خواهد که او را پناه دهند، او را نشان بدهند، و هم در فروغ و شعرهای او پناه می‌گیرد؟ انگار بخشی از لادن به این فرهنگ متصل است و بخش‌های دیگر زندگی او به آن. دختران دیروز با لادن (یکی از دختران امروز) در فروغ و شعرهایش هنوز با هم اشتراک دارند؛ اما جامعه یا مدینه‌ی فاضله‌ای که هر کدام در آرزویش سوختند و حالا می‌سوزند، نقطه‌ی مقابل هم قرار گرفته. دختران دیروز با صاحبان سرمایه و قدرت سر عناد داشتند و از مظاهر و نمادهای آن دوری می‌کردند و لادن، دختر امروز، مدینه‌ی فاضله‌اش پذیرفته‌شدن در این طبقه است. نویسنده هم در این خطابه و هم در روند داستان، این وارونه‌شدگی ارزش‌های فردی و اجتماعی را هم‌چون یک ناظر خشک و سرد فقط نشان داده و باز کرده است، هم از منظری اجتماعی و جامعه‌شناسانه و هم از نگاهی فردی و روانکاوانه. تمام مسیری را که فرد و جامعه کنار هم، دست در دست هم طی کرده و به اکنون رسیده‌اند، باز می‌کند و می‌گذارد جلوی خواننده تا خوب ببیند که چه اتفاق‌هایی افتاده است.

فصل اول بعد از آن خطابه‌ی آتشینِ آرایشی، با ورود نسیمِ» گریان و آشفته، از روند آشغال‌شدگی» و حماقت» می‌گوید. لادن به احتمال زیاد می‌خواهد در برابر جریان نیرومند آشغال‌شدگی و حماقت بایستد و آن را کله‌پا کند: دستِ یکی مثل سهراب باشی، باید هم خیال کنی آشغالی. این‌ها هر چیزی را آشغال می‌کنند.» وقتی لادن با نسیم حرف می‌زند و توصیه‌های ایمنی‌اش را آوار می‌کند روی او، افکار و عواطف‌اش با فروغ و شعرهای او جور درمی‌آید. اما لادن از مسیری که فروغ و نسل پس از او رفت نمی‌رود. شباهت او با فروغ، بیزار بودن از آشغال‌شدن‌ و حماقت است. نسل دیروز با پاک‌کردن خطوط شباهت با جریان غالب و مسلط، خودش را بیرون می‌کشید و لادن می‌خواهد از مسیر شباهت، این راه را طی کند. می‌خواهد همه‌جوره شبیه آن طبقه‌ی فرادستِ یقه‌سفیدهای شیک و پیک و آراسته بشود. می‌خواهد کاستِ طبقات آن‌ها را بشکند و هر طور شده وارد آن بشود. برای همین وارد بازی آن‌ها می‌شود. یکی از بازی‌های اولیه برای ورود، له کردن» است: احمق جان! سهراب و صد تای دیگر را باید زیر پات له کنی و بروی بالا. آن‌ها هم دارند همین کار را می‌کنند. نمی‌بینی؟ این بازی مسخره همین طور است. فقط باید خوب بازی کنی. همین. اصلاً ارزش هر کس به خوب بازی کردنش است. وقتی خوب بازی کنی، دیگر هیچ کس ارزش یک موی تو را هم ندارد.» این یکی از اصول مرامنامه‌ی طبقاتی لادن است.

یکی دیگر از اصول طبقاتی لادن، عشق است. عشق در نگاه فروغ و نسل دیروز تقدس داشت و جایگاهی رفیع. جایی بود که همه چیز را به خاطرش رها می‌کرد. خطوط را، شمارش اعداد را، شکل‌های هندسی را و: به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد.» و می‌گفت: و زخم‌های من همه از عشق است/ عشق، عشق، عشق.» اما عشق برای لادن ابزار است. ابزار ورود به آن طبقه. مظفر، رئیس و مدیر شرکت صادرات و واردات کالاهای پزشکی و داور است. نماد سرمایه و اقتدار. لادن وارد این بازی می‌شود. بازی عشق. او می‌خواهد بهترین بازی‌اش را به نمایش بگذارد با عشق به مظفر. این عشق او را می‌رساند و جا می‌دهد در طبقه‌ی مورد نظر. همان که گفته بود باید له کنی و بالا بروی. لادن برای چسبیدن به مظفر و پذیرفته‌شدن از جانب او، دست به هر کاری می‌زند. حتا بدن‌اش را هم خرج این بازی بزرگ می‌کند. بدن‌اش را در اختیار رقبای مظفر می‌گذارد برای به‌دست آوردن اطلاعات و بیرون‌کشیدن کالاها از گمرک. خودش را، شخصیت و توانایی‌هایش را، بدن‌اش را به هر گندی می‌کشاند تا در کاست طبقاتی‌ آن‌ها پذیرفته شود. خیلی هم خوب بازی می‌کند. اما آن‌ها بعد از استفاده‌ی کامل ابزاری از او، مثل یک دستمال مچاله شده‌ی کثیف در سطل زباله می‌اندازندش. مظفر و رقبا علی‌رغم دشمنی‌های آشکار و پنهان‌شان و دریدن هم، باز کنار هم قرار می‌گیرند و این لادن است که با یک تیپا بیرون انداخته می‌شود و یا به قول خودش کیک‌اوت» می‌شود.

فصل دوم با داستان و لادن، وارد باغ سلطنت» یا باغ جن و پری» می‌شویم: این جا؟ باغ جن و پری! مهمانی از ما بهتران. اما نگران نباش. این‌ها همیشه از آدمیزاد می‌ترسند و فراری‌اند.» با این فصل از نمایی نزدیک با این طبقه‌ی جن و پری آشنا می‌شویم. باور نمی‌کنی این جا ایران است و این مهمانی همین جا، کنار گوش تو برگزار شده یا می‌شود. فضای باغ، آدم‌ها، رفتارها، لباس‌ها، روابط همه از جنسِ از ما بهتران است. طبقه‌ی قدرت و ثروت جدیدی که مثل سایه همه جا هستند اما دیده نمی‌شوند. حضورشان نامریی است اما همه چیز از آن‌ها شروع و به آن‌ها ختم می‌شود. لادن از طریق مظفر و عشق رسانده به مرکز طبقه‌ی مدرن یقه‌سفیدها. لادن یقین دارد امشب برای این جمع بهترین برگ‌اش را رو کرده. با شاهکاری که کرده، حالا دیگر جایش در قلب قدرت و ثروت است. منتظر است تا دستمزد شاهکارش را از نگاه و آغوش مظفر بگیرد. از شنیدن جملات و نگاه‌های تحسین‌آمیز مثل: تو چه کارها که ازت برنمی‌آید، چه کارها واقعاً! م بود این کارت. کم‌کم مظفر باید ازت بترسد {.} همه جا حرف شاهکار امروزت است.» قند توی دل لادن آب می‌شود و مست می‌شود با این جملات. فقط یکی از ن با لحن تهدیدآمیز، آینده را پیش چشم او می‌گذارد: انگار هنوز نفهمیده‌ای! به هر حال خیلی زودتر از آن که فکرش را بکنی خودت را کف خیابان می‌بینی.» لادن که مست قدرت شده، مطمئن است که: چنین روزی نمی‌آید.» چنین روزی از همان مهمانی با نگاه تحقیرآمیز مظفر می‌آید. و فردای آن روز توسط مظفر از شرکت بیرون انداخته می‌شود. نمایشی از درک ابلهانه و پر از حماقت لادن در فصل سوم. او حالا در همان موقعیتی است که نسیم در فصل اول بود. هم‌چون یک آشغال احمق».

روایت رمان آتش» خطی و ساده است. ترکیبی پیچیده از فرد و جامعه. رمان‌های حسین سناپور از آغاز تا امروز از این نگاه داستانی دست برنداشته و بر آن اصرار دارند. شخصیت‌های او، انتزاعی و بریده از جامعه و روابط اجتماعی و طبقاتی آن نیستند. چشم‌های داستان‌های او همیشه باز هستند. باز باز. باز به روی واقعیت. وقتی جمع کثیری از نویسندگان با چشم بسته می‌نویسند، داستان‌های سناپور جایگاه خاصی دارند. این بحران چنان آشکار و گسترده شده که مهدی یزدانی‌خرم هم در سرمقاله‌ی آخرین شماره‌ی تجربه به آن اشاره کرده است: از سویی دیگر نویسندگان ما انگار چندان توجهی ندارند به این اتفاق‌هایی که در حال رقم خوردن است. اجراهای اقتصادی‌ای که باید نگاه روایی آن‌ها را همراه داشته باشد و توجه به قصه‌ای که در حال رقم خوردن است ولی انگار کسی دوست ندارد با چشمانی باز به این واقعیت نگاه کند. و این شاید ترسناک‌ترین اتفاق ممکن است. گریز از واقعیت و توجه نکردن به روندی که در حال رقم خوردن است چیزی نیست که نویسنده بتوند از آن بگریزد و خودش را مبرا و جدا بداند از آن. قطعن او نمی‌تواند چیزی را عوض کند اما صدای اعتراض امری‌ست که باید به گوش برسد. ما همه در یک قایق نشسته‌ایم و جدا نیستیم از یک‌دیگر. اگر این واقعیت را باور کنیم و از قصه فرار نکنیم شاید بتوانیم روایت بهتری از این رخ‌دادها رقم بزنیم. مسئولیت‌گریزی و استعانت به آینده‌ای نامعلوم است که بزرگ‌ترین ضربه را به نویسنده وارد می‌کند. متاسفانه بسیاری از نویسندگان نسل جدید وجه اجتماعی نویسنده بودن را کناری گذاشته‌اند و گمان کرده‌اند این رفتاری‌ست برای گریز از ت. در حالی که توجه به وضعیت اجتماعی و نگاه کردن به آن‌چه بر ما می‌گذرد است که باعث رقم خوردن بسیاری از داستان‌ها در زمان‌های بعدی می‌شود. این حد از انفصال بین نویسندگان نسل جدید ایرانی برای توجه به بحث‌ها و نوشتن درباره‌ی روزگارشان برای من بسیار عجیب است.» این دومین سرمقاله‌ی مهم و خواندنی‌ست که از یزدانی‌خرم، که خودش هم کارشناس داستان است و هم داستان‌نویس، خوانده‌ام. خواندن این مقاله برای همگان از نویسنده تا ننویسنده مهم است. حسین سناپور از اولین رمان‌اش نیمه‌ی غایب» تا آخرین آن‌ها آتش»، در همین جایگاه ایستاده است. داستان با فرد و جامعه و روابط پوشیده‌ی اقتصادی درگیر است.

حسین سناپور از آن نویسندگانی است که خوب می‌داند در همین ایران و سانسور و فشار همه‌جانبه‌ای که بر ادبیات داستانی حاکم است، چه گونه همان جوری بنویسد که خودش می‌خواهد. این بهانه را از دست نویسندگانی می‌گیرد که داستان‌شان را جوری تدوین می‌کنند که شاهد تسلیم شدن یا عقب‌نشینی داستانی هستیم. عقب‌نشینی از واقعیت‌هایی که داستان مم است به آن بپردازد و نشان‌شان بدهد. دوربین ناظر و به‌شدت حساس نویسنده، وارد بدن فرد و بدن جامعه می‌شود تا لایه‌‌های پنهان آن را نشان بدهد. آتش» روایتی کاملاً داستانی دارد از وضعیت اقتصادیِ بخش خصوصی و فساد سیستماتیک و نهادینه شده‌ی آن. هر فصل که داستان پیش می‌رود، برگ تازه‌ای از این روابط فاسد رو می‌شود. از صدر تا ذیل فقط فساد است که حرف اول و آخر را می‌زند. هم فساد فردی را نشان می‌دهد و هم فساد اجتماعی را. فسادی که ناشی از فروپاشی اخلاقیِ همه‌جانبه است در فرد و اجتماع. و این جا، لادن و مظفر و شرکت‌اش و روابط آن‌ها با هم. نمی‌دانیم از کدام به کدام رسیده‌ایم. فساد اقتصادی مثل موریانه افتاده به جان اخلاق اجتماعی و فردی و آن را از هم پاشانده یا با یک فروپاشی بزرگ اخلاقی، رسیده‌ایم به این فسادِ همه‌جانبه و آشغال‌شدگی. نه خبری از قانون و ضوابط است و نه وجدان و اخلاق. همه در حال سبقت گرفتن از هم هستند برای له‌کردن و آشغال‌شدن و ذوب‌شدن در کاست قدرت و ثروت و گرفتن یا اِشغال یک صندلی کوچک یا یک سهم از آن.

لادن از تعبیر شفاف‌تری استفاده می‌کند برای این تحول درونی و بیرونی فرد و جامعه. از تعبیر به گه کشیدن» رابطه‌ی شخصی او با مظفر، یکی از مصداق‌های عینی به گه کشیده‌شدن است. فقط رابطه‌ی عاشقانه یک زن و مرد نیست. در این رابطه‌ی تماماً اقتصادی و طبقاتی، عشق هم وسیله‌ای است برای تحقیر. هر چه قدر مظفر لادن را طرد و تحقیر می‌کند، او بیشتر از قبل به بودن با مظفر چنگ می‌اندازد. نوعی از رابطه‌ی مرید مرادی طبقاتی است با روکش عشق: . با هر کسی که تو گفتی تماس گرفتم و رابطه پیدا کردم. به هر کس که گفتی رشوه دادم، به هر کسی که گفتی گوشه‌ی چشم نشان دادم، به هر شهر و دنبال هر کسی که گفتی رفتم و هر جا لازم شد خودم را گذاشتم جلو دندان سگ‌ها، حالا این کار را برام می‌کنی که مثل . مثل دستمال حیض بیندازیم بیرون؟» لادن به هیچ کدام از این درخواست‌ها معترض نیست؛ ‌اگر این‌ها پله‌هایی باشند تا برسانند او را به آن طبقه‌ی جن و پری. وقتی معترض می‌شود و سر و صدا می‌کند که دم او را می‌گیرند و از دایره‌ی خودشان پرت می‌کنند بیرون و راهش نمی‌دهند برای راه داده نشدن و خودی آن‌ها نشدن است که اعتراض می‌کند نه به له‌شدگی و له‌کردن، نه به فساد و آشغال‌شدگی، یا به تعبیر خودش به گه کشیده‌شدن.

در فصل شش داستان با لادن وارد فضای فرهنگی و روشنفکری می‌شویم. لادن از شیفته‌گی‌اش به یک شاعر و شعرهای او می‌گوید. لادن می‌گوید حضرت استادی و شعرهایش زندگی او را زیر و رو کرده‌اند: الان بیش‌تر دلم می‌خواهد ببینمش. بگویم که شعرهایش چه نیرو و شوری انداخته بوده توی دلم وقت‌هایی که تا خِرخِره توی گه بوده‌ام و توانسته‌ام با حرف‌های او دوباره بلند شوم و راه بیفتم.» هر چند این بلند شدن و خروج از گه» فقط جنبه‌ی عاطفی و گذرا دارد و نتوانسته او را از این منجلاب به تعبیر خودش گه» خارج کند. چون هم‌چنان تا کله در آن فرورفته است. و بر این فروروندگی اصرار دارد. در این فصل، از روابط اقتصادی بیرون آمده و وارد روابط فرهنگی می‌شویم. کسانی که مدعی‌اند می‌خواهند طرز فکر و سطح فرهنگ خود و جامعه را پالایش دهند. وقتی وارد این جرگه‌ی فرهنگی می‌شویم همان فرهنگ مسلط اجتماعی و اقتصادی بازتولید می‌شود. از حضرت استادی، یا همان شاعر بزرگ و یگانه، با عنوان آقا» یاد می‌شود. یک رومه‌نگار که دوست لادن است به اصرار لادن وقت دیدار از آقا» را گرفته. و لادن که حالش خراب است بعد از بیرون انداخته‌شدن و طردشدن از جانب مظفر به خودش می‌گوید: نمی‌شود. یالا. یالا. بجنب. آقامان یک بار رخصت داده فقط. ای زیارت‌گاه، ای معبد من! باید روی زانو هم شده خودم را بکشانم تا زیارتش. بگویم چه کرده با من شعرهایش.» به تعبیرها، عواطف و واکنش‌ها دقت کنید تا ببینید چه قدر با آن چه فرهنگ قدرت، ت و اقتصاد جریان حاکم است، شباهت دارد. تعابیری چون آقا، رخصت، زیارت‌گاه، معبد، روی زانو و. این شاعر در داستان از روشنفکران مطرح و مخالف است. داستان این جا نگاهش را نمی‌چرخاند یا نمی‌بندد. این جا هم چشم‌هایش را به روی دیدن واقعیت بازِ باز نگه می‌دارد. اجازه نمی‌دهد داستان از کنار این واقعیت رد شود و با انفعال از آن عبور کند.

روابطی که میان شاعر و حاضران و طرفداران‌اش برقرار است، کپی برابر اصلِ همان روابط اجتماعی و اقتصادی است. همان شبان‌رمه‌گی» مورد نظر محمد مختاری، این جا هم دیده می‌شود. خبری از استقلال، آزادی، فردیت و نگاه نقادانه نیست. فرهنگ ذوب‌شدگی بازتولید می‌شود: در که باز می‌شود، خود خودش در را باز می‌کند؛ شاعر شیر من، با انبوه موهای سفید و بالا زده و ریخته پس سر، با شلوار و پیراهن کتان سفید {.} روان‌کاوی است که دارد هیپنوتیزمم می‌کند. گیج و منگ ایستاده‌ام فقط.» تمام افرادی که در این جمع فرهنگی حضور دارند دچار همین حالت‌ها هستند: ما باید ادای دین بکنیم به استاد. ما شرمنده‌ی استادیم. این همه که حکومت اذیتش کرده. قدر شعرهایش را ندانسته. حافظ زمان‌مان را انداخته این کنج شهر. ما باید جبران کنیم. مقبره‌اش باید مهم‌تر از هر کس دیگر باشد. مدرن هم باید باشد. از این گنبدی‌ها نباید باشد. باید همه بیایند زیارتش. اصلاً بیایند عبادتش. شاعران دیگر بی‌خود معروف‌‌اند. همه بی‌خودند. همه‌مان باید این نگین را حفظ کنیم. دستی که آن شعرها را نوشته باید ببوسیم. بلند شوید همگی.»

داستان، هم این سویه‌ی فرهنگیِ رابطه‌ی مرید مرادی را نشان می‌هد و هم پرده از ارتباط این حلقه‌های فرهنگی با آن حلقه‌های اقتصادی برمی‌دارد. لادن برای شاعر بزرگ، واسطه‌ای است برای وصل‌شدن به آن طبقه‌ی از ما بهتران. طبقه‌ی جن و پری. همه تلاش می‌کنند تا وصل شوند. فلسفه‌ی وصل شدن مولوی و ما برای وصل کردن آمده‌ایم تا به این جا  تنزل یا تحول پیدا کرده است.

داستان شخصیت لادن را در فصل‌های مختلف در موقعیت‌های گوناگون روایت می‌کند تا این امکان در اختیار خواننده گذاشته شود که بتواند فردیت او را از جنبه‌های مختلف بکاود. فصلی در خانه است با پدرش (اسد) و بعد مادرش (نگار) که دائم در حال گریختن از خانه است و فصلی هم ‌اش؛ که هم فال می‌گیرد هم رمان‌ عامه‌پسند می‌نویسد. و در فصلی هم می‌رسیم به تظاهر به خودکشی لادن برای جلب توجه مظفر و ماندن با او. این جا هم تحقیر شدن تا حد سگ خانگی مظفر بودن در جمع مهمانی کاری را می‌پذیرد: زورچپان کردی خودت را توشان و حالا تفت می‌کنند بیرون. باید برگردی پیش همان پدر و مادر که نفرت از بی‌پولی و پایین بودن را به‌ات داده‌اند.» لادن وقتی کاملاً بیرون انداخته می‌شود و خودش هم ناامید می‌شود از مظفر و بازگشت به آن طبقه، تصمیم به انتقام می‌گیرد. حالا که آن‌ها او را مثل دستمال حیض بیرون انداخته‌اند، او می‌خواهد از طریق رومه‌ها افشاگری کند. داستان از این جا وارد سطحی دیگر از روابط فردی، اجتماعی و اقتصادی می‌شود. تا نشان بدهد فساد و فروپاشی اخلاقی تا کجاها و چگونه فراگیر شده است. رسانه‌ها و رومه‌ها و خبرنگاری که نقش دیدبان را باید داشته باشند تا بتوانند پرده از زد و بندها و فسادها بردارند، خودشان درگیرند و پای‌شان در گل فرورفته است. دست این بخش فرهنگی هم آلوده است. دستان آلوده همه جا هستند. از مدیرمسئول و سردبیر رومه تا خبرنگار آن. همه یک جورهایی شریان حیاتی‌شان وصل است به بخش خصوصی. همان خبرنگاری که دوست لادن بود و برای او از شاعر بزرگ وقت گرفته بود می‌گوید: رومه هیچ وقت نمی‌خواهد توی این شرایطی که بخش خصوصی مدام زیر ضرب بخش دولتی است به‌اش حمله کند {.‌} رومه همیشه از این‌ها حمایت کرده {.} رومه کاری نمی‌کند که به بخش خصوصی و تولید لطمه بخورد و روابطش با آن‌ها خراب بشود. با یکی‌شان کاری بکینم، بقیه هم روبرمی‌گردانند و دیگر آگهی بی‌آگهی.» سردبیرِ تسبیح به‌دست هم همین جواب را می‌گذارد کف دستش. لادن خودش می‌داند که خود او هم بخشی از این منجلاب شده. خواسته او هم سر آن سفره‌ی بزرگ بنشیند، راهش نداده‌اند. داستان روایتی است افشاگرانه از دستی که همگان دارند در به‌وجود آوردن این باتلاق فراگیر فساد و تباهی. باتلاقی که زندگی اجتماعی و خصوصی‌مان را دربرگرفته.

لادن در پایان داستان وقتی از همه جا رانده و مانده شده، همه‌ی این وضعیت را در چند جمله روایت می‌کند: یک تکه سنگم حالا. یک تکه گه. تکان نمی‌توانم بخورم. زبانم یک شاخه‌ی خار. مغزم یک تکه اسفنج {.} سر خیابان یک ماشین می‌گیرم، دربست. خودم را فقط باید برسانم به گه‌دانی خودم. بعدش دیگر تمام است.» 

رمان و نظریه‌های علوم انسانی

یادداشت سعیده امین‌زاده بر "مخلوقات غریب"

فرشته‌ی تاریخ زیرِ سایه‌ی مرگ

هم ,لادن ,می‌شود ,یک ,  ,» ,    ,است که ,او را ,اجتماعی و ,به آن ,بیرون انداخته می‌شود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اندیشه های نو در آموزش و یادگیری