یادداشت زیر پیشتر در سایت کافهداستان منتشر شده و با اجازهی نویسندهی یادداشت در اینجا بازنشر شده است.
سیمایی از ماتریوشکای غمگین
سعیده امینزاده
هنریک ایبسن در اظهار نظری دربارۀ یکی از شاخصترین نمایشنامههایش، هدا گابلر، میگوید: چه کسی در میان ما وجود دارد که گه گاه در درون خود، تضادی کلی میان گفتار و کردار، اراده و وظیفه و زندگی و فرضیه احساس نکرده و تشخیص نداده باشد؟ و هدا گابلر در میان چنین تضادهایی است که تصمیم نهایی خود را می گیرد؛ تصمیمی که او را از جمعی که در چنگش گرفته میفشارد، خواهد رهاند.»
شاید این جملات وصفی از جوهره رمان آتش نیز باشند. رمانی که از زنی میگوید که میان سبکهای مختلف زندگی امروزی و میان دنیایی از تناقضها و چالشهای حاصل از در هم پیچیدگی سنت و مدرنیته در حال دستوپازدن برای یافتن خویش و گرفتن سهم خویش است. زندگی او شاید به تعبیر کی یر کگور مصاف بیامان زندگی ساکن یا استاتیک و زندگی پویا یا اخلاقی باشد. او میان زندگیای که در آن رضایت خاطر خویشتن ملاک است و آن چه تعامل میان انتخاب خود و دیگری است در تکاپوی یافتن آن نقطهای است که خویشتن او را به بیشترین اثبات ممکن برساند.
لادن شخصیت اصلی رمان آتش، همانند عروسکهای ماتریوشکا، شخصیتی با لایههای متعدد و تو در تو دارد. آغاز رمان قرار است از لادن زنی شهرآشوب و اغواگر بسازد. زنی که از گرانترین و بهروزترین لوازم آرایش و پوشاک بهره میگیرد تا جمعی را که قرار است بینشان حضور داشته باشد در چنگِ جذابیتهای خویش گرفتار آورد:
آهان! آهان! حالا ببینید چی شدم! ببین چی شدی! هوم! آینۀ برنزی قدیمیِ پیدا شده در سمساری، خوب نگاهم بکن! ببینم، بدرخشانم! همهتان بگویید درخشش از آن تو باد، ای لادن! خاکسار کنید این مردانِ ندید بدید را برای من امشب!»
اما دیری نمیپاید که لایههای دیگری از شخصیت لادن نیز آشکار میشود. با ورود نسیم، دوست لادن، به خانۀ او، او نقش آن زن حامی و دلسوز را نشان میدهد که قادر است دوستِ سرخورده و ناامیدش را از کشیدهشدن به ورطۀ خشم و استیصال و به دنبال آن خودکشی، نجات دهد. لادن این نقش را بعداً در خانۀ پدریاش نیز پررنگتر بازی میکند. دختر دلسوز و همراه پدر و مادر که برای جورکردن مکان زندگی بهتر برای والدینش حاضر است بخش عمدهای از پساندازش را در اختیار آنها بگذارد یا برای پدر معتادش در روز تولد او مواد جور کند و کادو بدهد. این نقش گرچه پررنگ است، اما با بیمهری و بیتوجهی اطرافیان مواجه میشود. نسیم، والدین لادن و مظفر، مرد ایدهآل زندگی او که لادن کم از او حمایت نکرده است، همگی فداکاریهای او را به هیچ میگیرند و کمکم حتی وجودش را نادیده میگیرند. مظفر در یکی از آخرین صحنههای مواجهه با لادن به او میگوید: برو، و بگذار همه چیز برگردد به روزهایی که هنوز پیشم نیامده بودی. راهش همین است. هر چه قدر هم که برات سخت باشد، این برات بهتر است.»
گرچه یک سویۀ چنین برخوردی از مظفر، رهاندن لادن از آن چارچوبهای ظالمانۀ جنگ قدرت است که در سیستم فاسد اقتصادی که مظفر در آن گرفتار است، بیداد میکند، اما سویۀ دیگر آن قربانیکردنِ اوست تا به این واسطه، بخشی از فساد همان سیستم که لادن تلاش در آشکارکردن و به رخکشیدناش دارد، دوباره پوشانده شود. شاید بخشی از خشم لادن که او را حتی به از بین بردن خود سوق میدهد، حاصل همین جنگ نابرابر میان او و این سیستمِ قَدَر قدرت باشد که هر گونه سعی در افشاگریاش ناکام باقی میماند.
اما لایهای دیگر از این ماتریوشکا که آن هم مانند لایههای دیگر مغموم و ناکام است، تصویر ِزنی جاهطلب را در خود دارد. زنی که در شرکتی عریض و طویل از صفر آغاز میکند و با اغواگری و جلب نظر مدیران و در صدر همۀ آنها مظفر، تلاش در رسیدن به مراتب بالا دارد. زنی که در رقابت با ن و مردانِ جاهطلب دیگر میدان را خالی نکرده و از لغز خواندن هم فروگذار نمیکند. او در جواب یکی از نِ قدرتمند رقیب که تهدیدش میکند به اینکه به زودی خودش را باید در کف خیابان ببیند، میگوید: چنین روزی نمیآید.»
در این ویژگی، لادن با هدا گابلر، شباهتهای زیادی دارد. او زنی است که همچون هدا، متأثر از سایۀ کمرنگ پدری حامی، تمامی عقدۀ الکترای خود را در جاهطلبیاش متمرکز میکند و دست به انتخاب مردی با فاصله سنی و طبقاتی زیاد میزند تا جای آن کمبودهای مرد حامی زندگیاش را که از ابتدای زندگی او حضور نداشته، پر کند. وقتی مظفر از زیر بار ایفای چنین نقشی برای لادن شانه خالی میکند، دوباره آن خشم و استیصال و سردرگمی ِانتخاب میان زندگیِ ساکن و پویا که دغدغۀ همیشۀ عمر لادن بوده، سراغش میآید. همین چالش انتخاب است که پررنگتر از هر چالش دیگری پیش روی او قرار میگیرد.
در میان لایههای زیرین وجود لادن، زنی شاعرمسلک و ادیب هم دیده میشود. او بسیاری اوقات اشعار فروغ فرخزاد را با خود زمزمه میکند. به خاطر همین بخش از وجودش است که زمانی سراغ رومهنگاری رفته است. حالا هم این بخش، گرچه او با جاهطلبیهای زندگی استاتیک خود، به تعبیر کی یر کگور، دست و پنجه نرم میکند، دست از سرش برنمیدارد. همین است که سراغ استاد شاعری میرود و در حلقۀ آدمهای شاعرمسلک، چند ساعتی وقت میگذراند. گرچه حتی آنها هم به سرخوردگی او و دغدغۀ پیش رویش در انتخابِ آن چهرۀ ایدهآل دامن میزنند و او را به همان مبارزۀ اصلی و همیشگی زندگیاش باز میگردانند.
شاید آخرین و یکی از اصلیترین لایههای وجود لادن، همان زنِ عاشقی باشد که حاضر است برای تصاحب عشقش دست به هر کاری بزند و مرزهای مرسوم ِ عرف و اخلاق را درنوردد. اصلیترین تلاشها و کلنجارهای رفتاری و گفتاری هم در همین لایه از وجود لادن است که شکل میگیرد. یعنی همان لایهای که مظفر را به تمامی میخواهد و حاضر است به خاطر او وجود خودش را نادیده بگیرد و فدا کند. شاید به همین خاطر است که تیر خلاصِ دستشستن از هر جمعی را نه شرکتی که در آن سودای بالا کشیدن خود را داشت و نه پس زده شدن توسط والدین یا دوستانی چون نسیم و حسام که راندهشدن بهوسیله مظفر است که به لادن نشانه میرود. اینگونه است که وقتی لایههای مختلفِ این ماتریوشکا فرو میریزد، این لایۀ کانونی نگهش میدارد و وقتی این لایه هم دستخوشِ شکستن میشود، لادن دیگر تمامی موجودیت و هستی خود را زیر سؤال میبرد و آن را بیهوده مییابد؛ چندان که هدا گابلر یافته بود. برای او تمام زندگی نمایشی بیهوده است که هیچ ارزشی برای تماشا ندارد.
سیمای ماتریوشکای غمگین لادن اینجاست که در پرده خاموشی فرو میرود. چون دیگر از چشم هیچکدام از این بانوهای زیباروی تو در تو، تماشای روشنایی به زحمتش نمیارزد و آتش، داستانِ سفر این ماتریوشکاست، از کنار زدن این پردهها، تا به تمامی در پس پرده رفتن.
لادن ,زندگی ,میان ,هم ,همین ,زنی ,است که ,که در ,او را ,را به ,یکی از
درباره این سایت